گمشده
گمشده
آسمان را می نگرم
تا شاید در آن آبی بیکران
آرامش گم کرده خویش را بیابم
در فصل خزان
که شبهایش می گذرد با سرمای جانسوز
من به خود می نگرم
وجود خسته ای می یابم
که در بیهودگی ها
روزمرگی ها
غرق است
گیج و مبهوت به دنبال گمشده ای هستم
تا شاید رها گردم
از این سرگردانی ها
می گردم تمامی کوچه ها را
روزها را
شبها را
تا شاید بیابم گمشده ام را
اما حیف!
نمی یابم جز سایه شکسته خود در غروب
هیچ کس دگر را